داستان واقعي يوسف وسمانه

عشقی که دارم

بدجور دارم تاوانش رو میدم من تنها یه عمو دارم که عموم هم سه تا دختر داره راستش من از بچگی با دخترای عموم هم بازی بودم و یه جورایی با اونا بزرگ شدم و یک سال هم از دختر بزرگ عموم بزرگترم تا سن نوجوانی و قبل از اغاز دانشگاه و کنکور من با دخترایعموم مثه خواهر برادر بودیم دختر عموم ها اسماشون زهرا که بزرگترشون بود و یکسال از خودم کوچکتر بود وسطی سمانه بود که دوسال از خودم کوچکتر بود و پریا هم شش هفت سالی کوچکتر بود حالا بگذریم خانواده ما از لحاظ مالی خانواده معمولی بود و خانواده عموم هم مثه ما بودن من تو دبیرستان رشتم تجربی بود ولی دوس داشتم دانشگاه یهورشته خوب قبول بشم و.



برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
چهار شنبه 5 تير 1392برچسب:,22:33به قلم: حميد منصوري ™           
داستـــان غوغا فرزام

 

اسمم را به خاطر ندارم اما میگویند نامم غوغاست  به آینه که مینگرم عمری بیش از

 حرف مردم از من گذشته است20 بهار نه 20 خزان را به نظاره نشسته ام

هنوز یک سالمم نشده بود که سنگینیه یه اسم جدید رو ، رو شونه هام تحمل کردم ،

 بچه ی طلاق  پدرو مادری که عاشق هم بودن حالا از هم جدا شده بودن

از حق نمیگذرم من موندم و مادری که فرشته بود و پدربزرگ و مادر بزرگی که نظیرشونو هیچ 

جا ندیدم اما با لمس جای خالی پدر ، با حسرت دستایی که هیچ وقت

 رو سرم کشیده نشد ، با بغضی که  وقتی نگاه پدری رو به دخترش میدیدم امونم و

میبرید

 

 



برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,22:45به قلم: حميد منصوري ™           
ادامه داستان عشق اول ،شكست اخر

برای سارا خواستگار اومده بود یکی از فامیلای دورشون ،همه چی برام کابوس شده بود هیچی رو باور نمیکردم دنیام سیاه شده بود همه روزای خوب خاطره شده بود و داشتم حسرتشونو میخوردم،ای خدا کاش گناهمو بهم میگفتی که حداقل بدونم چه کار اشتباهی کردم که این سزاشه ،چند روز بعد خواستگار سارارو دیدم داشتن میرفتن با خانواده ساراصحبت کنن دلم میخواست پسررو بکشم ولی یه لحظه به خودم گفتم،خدا داره منو امتحان میکنه من باید سر بلند از این امتحان بیام بیرون باید با مشکلات بسازم ،فردای اون روز سمیه بهم اس داد که بابام دیشب داشت سارارو میکشت دلیلشو پرسیدم که بهم گفت به خواستگارش جواب رد داده مونده بودم به خاطر سارا گریه کنم یا به خاطر کارش خوشحال باشم



برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
دو شنبه 18 دی 1391برچسب:,13:32به قلم: حميد منصوري ™           
داستان عشق اول ،شكست اخر

همه داستان از جایی شروع شد که یه خانواده جدید اومد تو محل ما که دوتا دختر هم داشتن به اسم سارا و سمیه سارا 17 سالش بود سمیه 22 خانواده فقیری بودن وکاری به کار کسی نداشتن خلاصه من هر روز

 

 

                                                           

                           حتما نگاه كنيد



برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
دو شنبه 18 دی 1391برچسب:,13:24به قلم: حميد منصوري ™           
داستان خنده تلخ سرنوشت

نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام به همه لبخند می زدم آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن اصلا برام مهم نبود من همتونو دوست دارم
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد  تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن



برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,19:59به قلم: حميد منصوري ™           

 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.



برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,19:24به قلم: حميد منصوري ™           

یک مرد تنها...

ببین، ببین این گریه ای یه مرده مردی که گریه هاش ظهوره درده
ببین، ببین این آخرین صدای این بی صدا شب خونه کوچه گرده
قلب پاییزی من باغ دلواپسی خوندنم ترانه نیست هق، هقه بی کسی یه
شب من با سفر تو شب بیداد و عذابه، تو نباشی موندنه من مثل پرواز تو خوابه
مرگه غرورم و ببین ،  زبانه غمگینه شعر و شکوفه  و نوره
زبانه قلمبو ببین تنها تو می بینی  چشم شب و زمین کوره
تو نباشی کی با اشکم فاله خوب و بد بگیره
کی منو از سایه های این شب ممتد بگیره
بی تو با این دربه در هق هقه شب گریه هاست
مرده غمگین صدا بی تو مرده بی صداست



برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:,1:11به قلم: حميد منصوري ™           
تفـاوت عشـق و ازدواج

 

یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم!

 

 



برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
سه شنبه 27 تير 1391برچسب:,21:11به قلم: حميد منصوري ™           
عشقم از پیشم رفت...

این روزها یاد خاطراتمان بسیار میافتم...

یاد روزهای با تو بودن یادآن روزهای قشنگ... 

آن روزها نمیدانستم که روزی حسرتشان را خواهم خورد نمیدانستم که دیگرباید برای ساعتی دیدنت حسرت

 

 



برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:,20:3به قلم: حميد منصوري ™           
يك داستان عاشقي واقعي باور كنيد

دوم ابتدايي بودم تازه خونمون رو عوض كرده بوديم بابام به خاطرضرر زيادي كه كرده بود مجبور شد حتي خونمون رو هم بفروشه و يه خونهء كوچيكتر بگيره روز اول بود كه اومده بوديم تو اون محل اثاث كشي تموم شده بود ومنو بابام در خونه بوديم بابام كليد



برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,22:21به قلم: حميد منصوري ™           
داستان عاشقانه بسیار غمگین

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو



برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,15:17به قلم: حميد منصوري ™           
صفحه قبل 1 صفحه بعد